کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
سارا جونسارا جون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

عزیز دل مامانی و بابایی

پسر گلم 1 ماهه شد!

این روزا حسابی برای خودت داری بزرگ میشی عزیزم.پسرک شیطون و بلا ی خودم امروز یک ماهه شدی.الهی قربووووووووووووووووونت برم من که یک ماه پیش نوی همچین روزی تو اومدی بغلم و به دنیا اومدی و زندگی من و بابا رو رنگی تر کردی.راستی یک ماهگی تو مصادف شد با تولد بابایی.قربون بابایی برم که امروز تولدش بود و ما هم براش کیک درست کردیم ولی سال دیگه به امید خدا براش تولد می گیریم حسابی ان شاالله.راستی بردت چکاپ و به امید خدا همه چیزت نرمال و خوب بود.وزن تولدت چون کم بود و 2900 بودی ولی الان که یک ماهته شکر خدا 4250 شدی.دکترت که حسابی راضی بود.فدات شم که تند تند داری بزرگ میشی.شبا خوب می خوابی وای بعضی روزا یکم شکم درد می گیری که دکتر که بردیمت گفت این تا 3 ...
7 مرداد 1391

روزای قشنگ با تو بودن

پسرکم این روزا کم کم داری برای خودت بزرگ میشی.چون این مدت درگیر کارات بودم کمتر تونستم بیام و وبلاگت رو آپ کنم.ولی قول میدم بعد از اینکه از چهلگی در اومدیم حسابی برات عکسای قشنگت رو بذارم و وبلاگت رو آپ کنم و از اتفاقا و شلطونیات بنویسم.عزیزکم فقط اینو بگم که بند نافت روز 8 تولدت افتاد.اله قربونت برم که حسابی دل من و بابا رو بردی و همه قشنگی و شیرینی زتدگیمون شدی.هرچند شبها هم حسابی برای خودت سر و صدا در میاری و داد و بیداد راه میندازی و کافیه فقط یه لحظه ی خیلی کوتاه حواسمون بهت نباشه اونوقته که حسابی خونه رو میذاری رو سرت قربووووووووووووووونت برم من .تقریبا شبها سر ساعت از خواب بیدار میشی و شیر می خوری.انگار کوک شده باشی.ساعت 2 و 5 شما بی...
26 تير 1391

خاطره زایمان

الان که برات می نویسم کنارم دراز کشیدی و خوابی.یه فرشته ی کوچولو  و ناز که با دلبریاش ،دل من و بابا و مامان جونش رو برده.عزیزکم،کیانم الان ١٠روزه که کنارمی.١٠ روزه  که به دنیا اومدی و این قشنگترین اتفاق زندگی من بعد از آشنایی با پدرته.حالا برات از روز زایمان مگم که بدونی اون روز چه بر من گذشت: بنا به تشخیص خانم دکتر دیگه باید به دنیا میومدی.با اینکه به وقت زایمان مونده بود ولی دکتر بهم گفت که سخ شنبه 6 تیر برای زایمان برم بیمارستان.منم حسابی استرس گرفته بودم.خوب خودمو برای هفته دیگه داشتم آماده میکردم اما گل پسرم تصمیم خودشو گرفته بود و می خواست زودتر به دنیا بیاد.دقیقا روز سه شنبه هم هفته 38 بودی.صبح زود با ارامش از خواب بیدا...
15 تير 1391

شـــــــــــــــــوک بزرگ

پسرم ،گل پسرم   یه خبر دارم برات که اگه بهت بگم خودت هم تعجب میکنی!البته اینا همش به خاطر خود وورجکته و احتمالا خواستی مامان و بابا رو سورپرایز کنی !! واقعا هم کردی و من هنوز تو شــــــــــــوکم. دیروز بعد از 2 هفته رفتم معاینه و چکاپ.دکتر که معاینه کرد برگشت و بهم گفت دیگه وقتشه!منم خوشحال از اینکه حتما می خواد بگه هفته دیگه زایمانته بهش گفتم :بله خانم دکتر.این انتظار هم داره کم کم تموم میشه که خانم دکتر با مهربونی همیشگیش گفت : فردا برو بیمارستان تا نی نی رو به دنیا بیاریم.!!! منو بگو! می تونی قیافه مامانی و تجسم کنی؟؟؟ چشام شده بود اندازه بابا غورقوری! گفتم فردا؟که خانم دکتر گفت حسابی بزرگ شدی و جات خیلی تن...
5 تير 1391

10 روز تا قشنگترین روز زندگیم

٩ ماه پیش وقتی برگه جواب آزمایشم مثبت شد هی مدام به خودم میگفتم 9 ماه دیگه بغلمی.انتظارم ماه به ماه بود و چقدر دلم میخواست روزا تند تند بگذرن.برای اینکه فکر کنم به همین زودیا میای بغلم شمارشم رو هفتگی کردم و با گذشت هر هفته خوشحالتر میشدم که یه هفته به اومدنت نزدیکتر شدم.حالا انتظارم به روز رسیده و تو گل پسرم 10 روز دیگه بغلمی.اینقدر حسش برام مبهم و قشنگه که نمیدونم چطور برات بنویسم که وقتی بزرگ شدی و وبلاگت رو خوندی متوجه بشی چقدر برای این روز خوشحالم و انتظارش شیرینترین انتظاریه که توی عمرم کشیدم.روزی که دکتر تاریخ زایمان و 14 تیر اعلام کرد به خودم گفتم ای خدا یعنی 1 ماه مونده؟؟؟؟ اما اینقدر روزا تند گذشت که حالا میگم خدایا برای این نعمت ب...
4 تير 1391

فقط23 روز مونده!!!!

سلام فرشته ی کوچولوی مامان اینقدر خوشحالم که نمیدونم چطور شروع کنم؟انگار همین دیروز بود که فهمیدم باردارم ،روزهار و شمردم و هفته هار رد کردم تا به قشنگترین روز خدا نزدیک بشم.به روز اومدن تو.فقط 23 روز مونده عزیزم.کمتر از یک ماه.از یه طرف خیلی خیلی خوشحالم و از یه طرف استرس دارم.خوشحالم برای اینکه بالاخره این انتظار 9 ماهه تموم میشه  و یکی دیگه از مهم ترین اتفاقای زندگیم رخ میده و پاره تنم به دنیا میاد! استرس دارم برای اینکه نمیدونم می تونم از پس مسئولیت مادر بودن بربیام و مادر خوبی برات باشم؟؟؟می تونم پسرم رو طوری تربیت کنم که بهش افتخار کنم؟؟ از خدا می خوام خودش بهم کمک کنه تا بهترین باشم.تا اونطور که لیاقت پسرمه تربیتش کنم.امیدوا...
21 خرداد 1391

"پـــــــــــدر"

سلام اینبار مامان به پسرش ،یه سلام با تمام عشق به یکی یه دونه ی زندگیمونه.به کوچولویی که تا 4 هفته دیگه با به دنیا اومدنش شادی زندگی مامان و باباش رو هزار برابر میکنه.شازده کوچولوی خونمون الان روز آخر هفته ی 34 رو میگذرونیم.فردا آغاز هفته ی 35 و یه هفته نزدیکتر شدن به بغل کردنته،به دیدن چشمای نازت،به بوسیدن کسی که 9 ماه تو وجودم رشد کرد و بزرگ شد!همین حالا که دارم برات می نویسم از حس اون روز گریه ام گرفته.باورم نمیشه انگار همین دیروز بود که جواب آزمایشم + شد و من و حامد ،مادر و پدر شدیم.انگار همین دیروز بود که من وبابات تو رویامون یه پسر کوچولو داشتیم که اسمش رو کیان گذاشته بودیم،رویایی که به واقعیت رسید و خدا بهترین هدیه اش رو به ما داد.اع...
13 خرداد 1391

شمارش معکوس برای اومدنت

ســــــــلام آقا کیــــــان گل عشق مامان و بابا،عسل زندگیمون،همه نفس و ثروتمون، خوبی گل پسرم؟؟ورود مشترکمون به هفته 33 مبارک . خیلی وقته برات ننوشتم.البته می خواستم دیگه تاریخ دقیق اومدنت رو خانم دکتر مشخص کنه تا بیام و برات بنویسم.عزیزکم سیسمونیت تموم شد و حسابی مامان جون برات زحمت کشیده.از همین جا دستای مهربونش و می بوسم و میگم مامان جونم یه دنیا ممنون.کیـــــــان کوچولو هم یه دنیا می بوستت و ازت ممنونه.این روزا روزای خوبی بوده عسلکم.چند روز پیش روز مادر بود.برای من که امسال خیلی با سال های قبل فرق داشت.چون خدا طعم مادر شدن رو به منم چشوند.شاید تا قبل از اینکه مادر بشم واقعا نمی تونستم حس کنم مادرم چه حسی نسبت به من و زندگی و عاقب...
1 خرداد 1391

برای مامان و بابا دعا کن فرشته ی پاکمون

میگن بچه ها قلب پاکی دارن.میگن خدا خواسته ی بچه ها رو زودتر میشنوه.میگن دعای کوچولو ها میگیره.میگن و راست میگن.چون پاکتر از قلب کوچولوی تو چی می تونه باشه؟معصومتر از تو کی می تونه باشه،وقتی هنوز درگیر دنیای ما آدم بزرگا نشدی؟!پسرم،فرشته ی کوچولوی دنیای مامان و بابا،محتاجیم به دعا.یه مشکلی برامون پیش اومده که حسابی فکر من و بابارو مشغول کرده.می دونی عزیزکم،خیلی سخته امیدت رو به یه مسئله ببندی و بعد خبر بیاد که نمیشه،تموم شد. امروز منم همچین خبری گرفتم،دلم گرفت،گریه کردم ، نمی خواستم به بابات الان بگم اما وقتی دلت درحد انفجار گرفته و کسی جز همسرت نیست که حرفاتو بشنوه نمی تونی حرفتو توی دلت بریزی.به بابا زنگ زدم و گفتم.قربونش برم که ناراحت...
18 ارديبهشت 1391

آغاز 10 هفته ی آخر

سلام مرد کوچولوی مامان واسه خودت مردی شدی و من دیگه دلم نمیاد بهت بگم فندقکم!! ولی خودت میدنی که این اسمیه که روزای اولی که اومدی توی دلم بهت میگفتم.برام شیرینه و گاهی وقتا دلم می خواد بهت بگم: سلام فندقکم،عزیزکم چطوری شیطون بلا؟با لگد زدنات؟وول خوردنات؟ماشاالله دیگه واسه خودت بیا و برو راه انداختی که نگو،چپ و راست هی مامانت و میزنی و منم کیف میکنم!!تا حالا دیده بودی کسی مامانش و لگد بزنه و مامانه قربون صدقه ی وروجکش بره؟؟؟من میرم.من قربون لگدات میشم ،قربون خودت که اینقدر عزیزی. پسرکم دو روزه که وارد هفته ی 30 شدیم.ای خدا شکرت.شکرت که یه نینی ناز بهمون دادی.مرسی که تا الان حافظ و پشتیبانمون بودی و به بزرگی خودت تا حالا مشکلی...
13 ارديبهشت 1391