کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
سارا جونسارا جون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

عزیز دل مامانی و بابایی

نی نی کوچولوئه مامان و بابا

سلااام بادوم کوچولوئه مامان حتما میگی چرا بادوم؟؟ آخه داداشت وقتی هنوز تو دل مامانی بود و من هنوز نمیدونستم پسره،وقتی می خواستم باهاش حرف بزنم بهش میگفتم فندق.تا وقتی متوجه شدیم پسره و از همون روز دیگه کیان صداش کردیم.حالا مثل تو که نمیدونم دختری یا پسر،برای همین تا روزی که متوجه بشیم چی هستی بادوم کوچولوئه مامانی.لابد با خودت میگی چرا برام یه وبلاگ جدا درست نگردی؟ خواستم اینطوری خاطرات و اتفاقات قشنگ دو تا فرشته ی خونمون رو تو یه وبلاگ بنویسم.هم کنترلش راحت تره هم اینکه روزای قشنگ با هم بودنتون رو یه جا داشته باشید. بادومکم،عزیزم این روزا داری تو دل مامانی برای خودت بزرگ میشی.خیلی زود این روزا میگذره و تا چشم باز میکنم بغلم...
3 شهريور 1392

آغاز 10 هفته ی آخر

سلام مرد کوچولوی مامان واسه خودت مردی شدی و من دیگه دلم نمیاد بهت بگم فندقکم!! ولی خودت میدنی که این اسمیه که روزای اولی که اومدی توی دلم بهت میگفتم.برام شیرینه و گاهی وقتا دلم می خواد بهت بگم: سلام فندقکم،عزیزکم چطوری شیطون بلا؟با لگد زدنات؟وول خوردنات؟ماشاالله دیگه واسه خودت بیا و برو راه انداختی که نگو،چپ و راست هی مامانت و میزنی و منم کیف میکنم!!تا حالا دیده بودی کسی مامانش و لگد بزنه و مامانه قربون صدقه ی وروجکش بره؟؟؟من میرم.من قربون لگدات میشم ،قربون خودت که اینقدر عزیزی. پسرکم دو روزه که وارد هفته ی 30 شدیم.ای خدا شکرت.شکرت که یه نینی ناز بهمون دادی.مرسی که تا الان حافظ و پشتیبانمون بودی و به بزرگی خودت تا حالا مشکلی...
13 ارديبهشت 1391

معذرت خواهی اساسی از پسمل خوشملم

سلام عزیزکم. اول از همه معذرت می خوام که این مدت وبلاگت رو آپ نکردم قند عسلم.باور کن خیلی دلم می خواست زودتر از این مدت بیام و برات بنویسم ولی خوب جیگر طلای مامان،اینترنتمون قطع شده بود و بابات هم یه دفعه تصمیم گرفت که از یه شرکت دیگه اینترنت بگیره واسه همین حسابی معطل شدیم.حالا از این حرفا بگذریم،خودت چطوری عشق مامان و بابا؟؟ نمی دونی چقدر خوشحالم کوچولوی نازم،آخه خدا رو شکر روزا دارن یکی یکی میگذرن و روز دیدین تو نزدیکتر میشه.من و تو الان توی هفته 26و 3 روز   هستیم           فندقکم ، هوراااااااااااااااااا دیگه کم کم باید خودمون رو برای اومدنت حسابی آماده کنیم.چند روز پ...
26 فروردين 1391

روزا دارن میگذرن فندقکم

سلام ثروت مامان همه کس مامان چطوره؟خوش میگذره توی دل مامانی ووروجک؟الهی قربون دست و پاهای کوچولوت برم که حسابی با مامان کشتی میگیرن.شایدم برای خودت داری می رقصی شیطونکم ای جااااااااااااااااااااااااااااااانم پسر کوچولوی مامان ما الان توی هفته 21 هستیم. دقیقا 21 هفته و 3 روزه که با ارزشترین هدیه خدا داره توی شکم مامانی بزرگ میشه!مرد میشه.یعنی حامد و فرزانه ،بابا و مامان شدن.هوراااااااااااا بزرگ مرد کوچکمون،دیروز با بابا رفتیم بازار و حسابی برات خرید کردیم عزیزم.سرویس خواب و پوشاک و وسایل بهداشتی و لباس و کلی چیز قشنگ.اینقده ذوق داره وقتی برات خرید می کنیم.بابا همش می گفت چقدر کیف میده آدم برای بچه ...
21 اسفند 1390

چیزی به نیمه راه نمونده!

هوراااااااااااااااااا سلام آقا کیان،قند عسل،تاج سر (البته همراه بابایی) چطوری مامانی؟خدارو شکر که دکتر گفت خوبه خوبی.الهی صدهزار مرتبه شکر عزیز دلم. قربونت برم با اون وول خوردنات که مامان عاشقشونه. چهارشنبه با بابا رفتیم دکتر.آخه به سفارش یکی از دوستان توی بیمه باید دکترم و عوض می کردم تا بتونم توی بیمارستانی که می خوایم توی ناناز و به دنیا بیارم فنچولم.خوب بابایی و من دلمون می خواد عشقمون توی یکی از بهترین بیمارستان ها دنیا بیاد! به خاطر همین رفتیم پیش خانم دکتر ابوعلی.وااااای چه خانم دکتر مهربون و حرفه ایه مامانی.معاینه که کرد و صدای قلب نازتو که شنیدم و کلی هم طبق معمول کیفور شدم،واسم سونو nt نوشت و گفت یه کوچولو دی...
6 اسفند 1390

تکون تکون خوردنات

سلام فندقک مامان اینکه میگم فندقک،نه اینکه اندازه فندقیا... منظورم نی نی بودنته عزیزدلم.وگرنه هزار ماشاالله واسه خودت مردی شدی قربووووووووووووووووونت برم. این روزا  حسابی وول خوردناتو حس میکنم،لگد زدناتو.وای نمی دونی چه کیفی می کنم وقتی یهو توی دلم شروع می کنی به ورجه وورجه و با دست و پاهای کوچولوت ضربه میزنی به شکمم.الهی فدای دست و پاهای کوچولوت برم.فقط می خوام بدونی که مامان و بابا حسابی دوستت دارن و بی صبرانه منتظریم تا بیای بغلمون.   دوستت داریم قند عسلمون   ...
30 بهمن 1390

15 هفتگیت مبارک عزیزم.

عزیز دلم سلام این مدت مامانی حسابی سرش شلوغ بود و کمتر تونست برات بنویسه.از همین اول معذرت می خوام قند عسلم. این روزا حسابی داری بزرگ می شی قربووونت بشم.امروز هم 15 هفتگیت رو شروع می کنیم دلبرکم.15 هفتگیت مبارک فدااااااات شم الهی دو روز پیش رفتم سونوگرافی.آقای دکتر حسابی نگات کرد و بهم گفت که خدارو شکر سالمی و رشدت هم خوبه.الهی دورت بگردم که داری بزرگ می شی تا چند ماه دیگه بپری بغل مامان و بابا.ما که خیلی خیلی منتظریم تا زودی دنیا بیای ان شاالله و قشنگترین فرشته ی خدا رو بغل بگیریم. آقای دکتر هم بعد از اینکه حسابی نگات کرد بهم گفت که نی نی نازم یکم خجالتیه و پاشو کامل باز نکرده!از بس حیا داری عزیزم ،فدای اون پاهای کوچولو...
24 بهمن 1390

پنج هفته و چهار روزگی

سلام عزیز دل مامان و بابا مامان دیروز رفت دکتر،البته بعد از کلی تلاش برای انتخاب بهترین دکتر.خانم دکتری که قراره ان شاالله توی خشمل و از شکم مامانی در بیاره و بذاره بغلم خانم دکتر" ذاکرحسینی" هستش نفسم. دیروز که معاینه ام کرد گفت تو 5 هفته و 3 روزه که توی دل مامانی هستی.که با احتساب امروز میشه 5 هفته و 4 روز.برام سونوگرافی و آزمایشات روتین بارداری رو نوشته تا انجام بدم مامانی.بابا خیلی دلش می خواد موقعی که سونوگرافی میشم بیاد و صدای قلب نازت رو بشنوه،آخه خانم دکتر مهلبون گفت که عزیز دل مامانی و بابایی قلبش داره می تپه دیگه.الهی دورت بگردم من.     خدا رو شکر تا الان که مامانی هیچ مشکلی نداشته،نه حالت تهوعی نه سوزش سر د...
24 بهمن 1390
1