کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره
سارا جونسارا جون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

عزیز دل مامانی و بابایی

پسر گل یک سال و نیمه ی من

    یه سلام به اندازه ی همه ی مهربونی خدا به گل پسر خودم و گل دختر نازم بالاخره فرصت شد که بیام و براتون بنویسم که چه ووروجکایی شدین هزار ماشاالله. از اقاکیانم شروع میکنم که حسابی این روزا بزرگ شده : عزیزدلم ،یه یک چند روزی هست که مریضه.از همین ویروسای عجیب و غریب که هرسال فصل زمستون یک دفعه شایع میشن هم پاش به خونه ی ما باز شد و اول بابایی و حالا هم نوبت پسر گلمه!الهی بمیرم خیلی بیتاب و کم طاقت شدی.اینقدر اذیت بودی روزای اول که وقتی می خوابیدی گریه میکردم برات.دوست ندارم وقتی بیداری اشکای منو ببینی،چون دلت خیلی کوچیکه و ناراحت میشی.تا یکی دو روز هرچی میخوردی بالا میووردی،احساس خفگی بهت دست میداد ...
12 دی 1392

بادوم ما دخملیه!

یه سلام ویژه به آقا کیانم یه سلام تپل به دخملی نازم الهی من قربون جفتتون برم.امروز بالاخره رفتیم سونو و آقا دکتر گفت که بادوه تو دل مامان یه دخمله نازه.فدات بشم فرشته ی کوچولوی من.داداش کیانت هم همش میاد سمت شکمم و میگه نینی.چون هر وقت می خواد خودشو بندازه بغلم ،بهش میگم نینی ..تو شکمم نینی هست.اونم می خنده و همش وقتی شکم منو میبینه میگه نینی.قربون حرف زدنت برم که جیگر مامانی. دخمل گلم یکم آقای دکتر نگرانم کرد.بهم گفت کلیه هات یکم ورم داره.منم کلی نگران شدم و استرس گرفتم.اما وقتی از دکتر پرسیدم گفت به احتمال خیلی زیاد ان شاالله قبل از دنیا اومدنت برطرف میشه و خطرناک نیست.نفسم الهی به حق بزرگی خدا صحیح و سالم دنیا بیای.بقیه چ...
3 مهر 1392

پسر 13 ماهو نیمه ی من

تولد 13 ماهگیت با تاخیر مبارک شیر مرد مامان بالاخره بعد از یه ماه مسافرت و خوشگذرونی خونه ی مامان جون اینا برگشتیم خونمون.از اونجایی که حسابی با خاله فاطمه بازی میکردی تا رسیدیم خون زدی زیر گریه و دلتنگیشو کردی.منم کارم شده بود هی زنگ بزنم به خاله و بگم که برات شعر محبوبتو بخونه تا اروم شب.فسقلی تا صدای خالشو نشنوه اروم نمیشه. تهران حسابی خوش گذشت ولی نمیدونم این آخریا چرا یهو یه هفته ای مریض شدی.سه تا دکتر بردیمت و هرسه تا هم نظرشون این بود که حالت خوبه و از نظر جسمی چیزیت نیست. خیلی بهم ریخته بودم همش حال بدت و میدیدم و گریه های نیمه شبت که همه رو بیدار میکردی. خاله ها و مامان جون هم تا صبح با دایی تابت میدادن تا اروم ...
28 مرداد 1392

کیان و مامان

سلام شیر مرد من   اندر احوالاتمون بگم برات که: اینقدر شیطون شدی که نگو.یه چیز میگم یه چیز میشنوی.حسابی بلا شدی.از در و دیوار خونه بالا میری.منم همش باید دنبالت هی اینور و اونور بیام مبادا از جایی بیوفتی یا خدا نکرده سرت جایی بخوره... به لطف تو و این وول خوردنات منم یه ورزشی میکنم عزیزم. خدارو شکر غذا خوب میخوری.بابا میگه مثل من شکمویی!!عاشق طالبی و هندونه هستی.توت هم میخوری ولی من بهت نمیدم زیاد. چون زیر یکسال ممکنه حساسیت بیاره برات.ولی تا دلت بخواد بستنی دوست داری.فقط کافیه مامان یکم از بستنیت بخوره..داد و بیدادی راه میندازی که حد نداره قربونت برم. تولدت کم کم داره نزدیک میشه.نمیدونی چقدر خوشحالم.ا...
25 ارديبهشت 1392

پسر 10 ماهه من

پسر گلم ،شیرینی زندگیم سلام شیطون شدی،بلا شدی،آقا شدی.. هرچی بگم کم گفتم..اینقدر شیرین شدی(البته بودی) که دلم می خواد جاشکلات قورتت بدم.دیروز دراز کشیده بودم و داشتم تی وی میدیدم... تو هم داشتی تو خونه بازیت بازی میکردی یهو گفتی ماما منم برگشتم دیدمت و دیدم لبای نازتو غنچه کردی قربونت برم. من زودی بلند شدم و بغلت کردم یه بوس آبدار خوشمزه از لپای پسر گلم گرفتم.بعد تو لبتو گذاشتی رو لپم که مثلا داری بوسم می کنی...ای جووووووووون دلم ..تمام خستگی های روزم از تنم در رفت.. فعلا با کمک دیوار و مبل و میز راه میری...مثل ووروجکا لم میدی به من و میاستی..منم تند تند لپاتو بوس میکنم و تو هم غش غش میخندی... وقتایی که بابا خونه هست ...
14 ارديبهشت 1392

یه اتفاق قشنگ

گل پسرم سلام علیکم ای جووووووووووون دلم ،امروز مامان حسابی خوشحاله!! میدونی چرا؟؟؟ بله... پسر گلم کباب خور شد!!! هوراااااااااااااااااااااااااااااااا بزن دست قشنگه رو به افتخار شازده پسرم.امروز داشتم بهت فرنی میدادم که یهو دیدم وقتی قاشق رو میذارم تو دهنت یهو یه صدای تق میاد... دستمو مالیدم به لثه ات و دیدم بلـــــــــــــــــه... مرواریدای پسرم جوونه زدن بیرون... اینقدر خوشحال شدم که فوری به بابا زنگ زدم و گفتم اونم حسابی خوشحال شد.بعد سری به مامان جونی زنگ زدم و اونم خیلی خوشحال شد.خاله فاطمه دانشگاه بود و مامان جونی گفت وقتی بیاد بهش میگه ... به خاله فیروزه هم زنگ زدم و اونم خیلی خوشحال شد.دایی علیرضا هم که خونه بود و م...
7 بهمن 1391