خاطره زایمان
الان که برات می نویسم کنارم دراز کشیدی و خوابی.یه فرشته ی کوچولو و ناز که با دلبریاش ،دل من و بابا و مامان جونش رو برده.عزیزکم،کیانم الان ١٠روزه که کنارمی.١٠ روزه که به دنیا اومدی و این قشنگترین اتفاق زندگی من بعد از آشنایی با پدرته.حالا برات از روز زایمان مگم که بدونی اون روز چه بر من گذشت:
بنا به تشخیص خانم دکتر دیگه باید به دنیا میومدی.با اینکه به وقت زایمان مونده بود ولی دکتر بهم گفت که سخ شنبه 6 تیر برای زایمان برم بیمارستان.منم حسابی استرس گرفته بودم.خوب خودمو برای هفته دیگه داشتم آماده میکردم اما گل پسرم تصمیم خودشو گرفته بود و می خواست زودتر به دنیا بیاد.دقیقا روز سه شنبه هم هفته 38 بودی.صبح زود با ارامش از خواب بیدار شدم.سعی میکردم دلهره یا استرس نداشته باشمو همه چیز برام قشنگتر بود.برای بابا خبحانه رو آماده کردم و بعد اینکه بابایی صبحانه رو خورد منم دوش گرفتم و وضو گرفتم و یکمی هم آرایش کردم.بعد منتظر آقاجونت شدیم که بیاد دنبالمون.تقریبا ساعت نزدیک 7 بود که آقا جون و مامان بابایی اومدن دنبالمون و رفتیم بیمارستان.مامان جونی با سورپرایز توئه ووروجک تونست برای شب بلیط گیر بیاره و با دایی علیرضا بیان.برای همین روز زایمان مامان جونی کنارم نبود. ولی صبح حسابی بهم زنگ زد و بنده خدا مامان جونی از دیشبش نخوابیده بود برام دعا می خونده.بابایی کارای پذیرش رو کرد و بعد رفتیم بالا بلوک زایمان.بعد به من لباس دادن و با کمک یکی از خانم ها که اونجا تو بلوک زایمان بود لباس هامو عوض کردم و منتظر نشستم تا دکترم بیاد.اونروز 6 تا خانم دیگه هم منتظر نشسته بودن تو بلوک.منم به خیال اینکه اینهمه زن منتظر نشستن اصلا به این فکر نمی کردم که امکان داره من اولین نفری باشم که میرم تو اتاق عمل.برای همین خیلی خونسرد نشسته بودم که نزدیک ساعت 10.30 پرستار اومد و گفت مریض دکتر ابوعلی بیاد بریم اتاق عمل.منم یه دفعه دلهره افتاد به جونم.قبل اینکه بریم اتاق عمل از بابایی و مامان بابایی خدافظی کردم.مامان بابایی چشاش پر شد و بوسیدم و برام دعا کرد.بابایی هم دستامو گرفت و فقط بغض بود که کرده بودومیدونم نگرانم بود.رفتم اتاق عمل و بعد بهم سوند وصل کردن و دکتر بیهوشی اومد و بی حسیم کرد و منم کم کم پاهام گرم شد و دیگه هیچی حس نکردم و دکترم هم شروع کرد به کارش.منم داشتم با دکتری که بالا سرم ایستاده بود حرف میزدم که یه دفعه صدای گریه نی نی بلند شد.منم برگشتم به بهدکتر گفتم به دنیا اومد؟؟؟که دکتر با خنده گفت چشم و دلت روشن وگل پسرت به دنیا اومد.یه پسر ناز تمیز و گل.الهی قربونت برم ناناز من.بعد اوردنت نزدیک صورتم و من تا دیدمت گریه ام گرفت از ذوق و خدا رو هزار مرتبه شکر کردم و برای همه دعا کردم.بعد تو شازده پسرم و بردن و منم بردن ریکاوری و بعد یه پرستار اومد و شکمم و فشار داد که خدا رو شکر با اینکه خیلی از دردش شنیده بودم ولی اصلا برای من درد نداشت.بعد از یک ساعت هم اومدم تو بخش.
عزیز دلم هیچ حسی قشنگتر از حس مادر و پدر بودن نیست.اینقدر دوستت دارم که حد و اندازه نداره.عزیزدلم بودی و حالا با دنیا اومدنت بزرگنرین و ارزشمندترین نعمت خدا برامون شدی.
دووووووووووووووووستت داریم.بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی نهایت
کیان کوچولو من با وزن 2900 ،قد 50 و دور سر 35 به دنیا اومد.
---------------------------------------------------------------
همینجا از خاله جونیای خودم تشکر میکنم که این مدت جویای احوالمون بودن.خیلی دوستتون دارم.
ادامه مطلب یادتون نره!!!!!
الهی من قربون تو ووروجکم برم .
الهی خدا پشت و پناهت باشه پسرکم.