کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره
سارا جونسارا جون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

عزیز دل مامانی و بابایی

خوشمل خوشملا...

شیطونکم سلام امروز فقط می خوام چندتا عکس برات بذارم عزیز دلم. دوستت داریـــــــــــــــم یه عالمه                    هرچی بگیـــــــــــــــــم بازم کمه   *ووروجک مامان با عروسکای فسقلیش*   *قربوووووووووون چشمات برم من الهی*   *دلم می خواد قورتت بدم هلوی مامان*     فدات بشم با این کلاه! ...
9 شهريور 1391

واکسیناسیون

پسرگلم وارد 3 ماهگی شد.60 روز از با تو بودن گذشت.با تمام قشنگیهاش،با تمام گریه های شبانه ات،خنده های کوچولوت و قشنگی که تو به زندگیمون دادی.پسرم ،عشقم ازت ممنونم که رنگ زندگی مامان و بابا رو عوض کردی.به زندگیمون جون تازه دادی،خوشبختیمون رو کامل کردی و بودن کنار تو و در آغوش گرفتنت بهترین حسی رو به من و بابا هدیه میکنه. دیروز با مادر بزرگت و آقا جون بردیمت مرکز بهداشت و واکسن دو ماهگیت رو زدیم.بمیرم که تا واکسن رو بهت زدن زدی زیر گریه.قربونت برم شک نکن اگه برای سلامتی خودت نبود عمرا نمیذاشتم بهت آمپول بزنن.ولی این واکسنا برای سلامتی خودته عزیزکم.الهی هیچوقت پات به دکتر و بیمارستان باز نشه فدات شم.منم کل راه محکم بغلت کرده بودم و نازت میک...
8 شهريور 1391

پسرکم مسلمون شد!

عشقم سلام اول از همه ازت معذرت می خوام که اینقدر دیر به دیر وبلاگت رو آپ میکنم گل پسری.اینو بذار به حساب اینکه یه مامانی هستم که حسابی سرم با شازده کوچولوم گرمه و کمتر می تونم برات بنویسم.ولی قول میدم که همیشه وبلاگت رو برات اپ کنم و از اتفاقا و لحظه های قشنگ زندگیت برات بنویسم عزیزم. خبر مهم اینکه چهارشنبه 25 مرداد ماه بردیمت و ختنه ات کردیم فدات شم.الهی بمیرم که وقتی دکتر آمپول بی حسی رو برات زد یه کوچولو گریه کردی منم همون جا وسط مطب زدم زیر گریه.طاقت گریه هاتو نداشتم عزیزم.اما چیکار میشد کرد؟؟؟باید این اتفاق میوفتاد و تو بنا به سنتی که هست مسلمون میشدی.بیشتر اینکه مسلمون خونده بشی با اینکار،من تو رو مــــــــــــــــــــــــــــ...
2 شهريور 1391

پسر گلم 1 ماهه شد!

این روزا حسابی برای خودت داری بزرگ میشی عزیزم.پسرک شیطون و بلا ی خودم امروز یک ماهه شدی.الهی قربووووووووووووووووونت برم من که یک ماه پیش نوی همچین روزی تو اومدی بغلم و به دنیا اومدی و زندگی من و بابا رو رنگی تر کردی.راستی یک ماهگی تو مصادف شد با تولد بابایی.قربون بابایی برم که امروز تولدش بود و ما هم براش کیک درست کردیم ولی سال دیگه به امید خدا براش تولد می گیریم حسابی ان شاالله.راستی بردت چکاپ و به امید خدا همه چیزت نرمال و خوب بود.وزن تولدت چون کم بود و 2900 بودی ولی الان که یک ماهته شکر خدا 4250 شدی.دکترت که حسابی راضی بود.فدات شم که تند تند داری بزرگ میشی.شبا خوب می خوابی وای بعضی روزا یکم شکم درد می گیری که دکتر که بردیمت گفت این تا 3 ...
7 مرداد 1391

روزای قشنگ با تو بودن

پسرکم این روزا کم کم داری برای خودت بزرگ میشی.چون این مدت درگیر کارات بودم کمتر تونستم بیام و وبلاگت رو آپ کنم.ولی قول میدم بعد از اینکه از چهلگی در اومدیم حسابی برات عکسای قشنگت رو بذارم و وبلاگت رو آپ کنم و از اتفاقا و شلطونیات بنویسم.عزیزکم فقط اینو بگم که بند نافت روز 8 تولدت افتاد.اله قربونت برم که حسابی دل من و بابا رو بردی و همه قشنگی و شیرینی زتدگیمون شدی.هرچند شبها هم حسابی برای خودت سر و صدا در میاری و داد و بیداد راه میندازی و کافیه فقط یه لحظه ی خیلی کوتاه حواسمون بهت نباشه اونوقته که حسابی خونه رو میذاری رو سرت قربووووووووووووووونت برم من .تقریبا شبها سر ساعت از خواب بیدار میشی و شیر می خوری.انگار کوک شده باشی.ساعت 2 و 5 شما بی...
26 تير 1391

شـــــــــــــــــوک بزرگ

پسرم ،گل پسرم   یه خبر دارم برات که اگه بهت بگم خودت هم تعجب میکنی!البته اینا همش به خاطر خود وورجکته و احتمالا خواستی مامان و بابا رو سورپرایز کنی !! واقعا هم کردی و من هنوز تو شــــــــــــوکم. دیروز بعد از 2 هفته رفتم معاینه و چکاپ.دکتر که معاینه کرد برگشت و بهم گفت دیگه وقتشه!منم خوشحال از اینکه حتما می خواد بگه هفته دیگه زایمانته بهش گفتم :بله خانم دکتر.این انتظار هم داره کم کم تموم میشه که خانم دکتر با مهربونی همیشگیش گفت : فردا برو بیمارستان تا نی نی رو به دنیا بیاریم.!!! منو بگو! می تونی قیافه مامانی و تجسم کنی؟؟؟ چشام شده بود اندازه بابا غورقوری! گفتم فردا؟که خانم دکتر گفت حسابی بزرگ شدی و جات خیلی تن...
5 تير 1391

بهار،عید،ما و نی نی

سلاااااااااااااااااام به گل پسرمون که بهار زندگی مامان و باباشه عزیزم مامان این روزا خیلی خوشحاله.آخه بهار داره میرسه و 3 روز دیگه سال جدید از راه میرسه.سالی که قراره عشقمون به دنیا بیاد ان شاالله و ما روی ماهتو ببینیم شازده پسر.ای جانم! این آخرین پست سال 90 عزیزکم.امسال عید که توی شکم مامانی برای خودت سال تحویل و جشن میگیری ولی ان شاالله سال دیگه بغلمونی و حسابی دلبری می کنی.خدایا بابت همه ی خوبی هات شکر. بابایی الان سرکاره.قربونش برم که حسابی برای من و تو زحمت میکشه.میدونی عزیزم بابات می خواد تو بهترین و راحت ترین زندگی رو داشته باشی.امیدوارم همیشه احترامش رو داشته باشی و عاشقش باشی مثل من که عاشقانه دوستش دارم.   ...
27 اسفند 1390

""برای پسرم""

به نام آنكه تو را  به من هديه كرد. پسر عزيزتر از جانم سلام بدان كه هميشه اول سلام بعد كلام كه سلام از نام هاي آفريدگارت است مهربانم دلم ميخواهد كلامي با تو سخن بگويم تو كه از نفس براي من واجب تري مي خواهم بگويم از راز و رمز زندگي مي خواهم بگويم كه بايد بداني وبايد بداني كه هر انكه ياد نگيرد زندگي را محكوم به فناست حتي اگر 100 سال زيست كند بايد بداني كه چگونه جاويد بماني....... خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد مهربان باش حتي با جانوري درنده خو صبور باش و محكم حتي محكمتر از كوه دانا باش و به دنبال دانايي برو با چراغي از ايمان كه اگر اين چراغ نباشد به دره اي هولناك...
24 بهمن 1390

*** ما سه نفر ***

سلام قند عسلم حال و احوالت چطوره؟جات خوبه عزیزکم؟ الان که من و تو تنها نشستیم و داریم با هم حرفای مامان و پسری می زنیم،بابایی سره کاره.بابا رسما کارشو توی بانک شروع کرده شازده پسر.اینم به یمن و برکت حضور توئه.فدات شم که با اومدنت توی زندگیمون،حسابی برکت و خوش اقبالی رو به من و بابات هدیه کردی.دیروز می خواستم واسه بابایی یه جشن کوچولو بگیرم،اما اینجا نمیشه قربونت برم،دعا کن که تا اردیبهشت بریم خونه خودمون و راحت شیم فندقکم.اونوقت از شرمندگی بابایی در میایم و حسابی تلافی می کنیم. برای چکاپ این ماه هم رفتم پیش خانوم دکتر و حسابی هم ازهمه چیز راضی بود خدا رو شکر.گفت ماه دیگه برام سونو سه بعدی رو می نویسه که برم.وای که دلم د...
24 بهمن 1390