کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
سارا جونسارا جون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

عزیز دل مامانی و بابایی

من مامان یه شوالیه و یه پرنسسم

سلام به روی ماه دو تا فرشته های زندگیم. قربون جفتتون برم که همه دنیای من و بابایی هستین.روزا دارن تند تند میگذرن و من شاهد بزرگ شدن شازده کیان و نزدیک شدن به به دنیا اومدن دخملیمون هستم.خدا رو برای اینهمه لطف و مهربونیش شکر میکنم. کیان شیطونه ی من یه دو هفته ای مامان جون و خاله فیفی و خاله فاطی خونمون مهمون بودن.چقدر خوش گذشت.حسابی شیطونی کردی .دست مامان جونی و خاله ها درد نکنه که برایت چند دست لباس پاییزه و اسباب بازی هدیه اورده بودن.خوش به حالت.اینقدر لباس داری که موندم اینایی که کوچیک شدن و چیکار کنم؟؟حسابی کیف میکردی.همش تا خاله فاطی دراز میکشید میرفتی و می پریدی رو شکمش.بنده خدا من همش نگران این بوم که آپاندیسش نترکه.یا گوشی ها...
23 مهر 1392

بادوم ما دخملیه!

یه سلام ویژه به آقا کیانم یه سلام تپل به دخملی نازم الهی من قربون جفتتون برم.امروز بالاخره رفتیم سونو و آقا دکتر گفت که بادوه تو دل مامان یه دخمله نازه.فدات بشم فرشته ی کوچولوی من.داداش کیانت هم همش میاد سمت شکمم و میگه نینی.چون هر وقت می خواد خودشو بندازه بغلم ،بهش میگم نینی ..تو شکمم نینی هست.اونم می خنده و همش وقتی شکم منو میبینه میگه نینی.قربون حرف زدنت برم که جیگر مامانی. دخمل گلم یکم آقای دکتر نگرانم کرد.بهم گفت کلیه هات یکم ورم داره.منم کلی نگران شدم و استرس گرفتم.اما وقتی از دکتر پرسیدم گفت به احتمال خیلی زیاد ان شاالله قبل از دنیا اومدنت برطرف میشه و خطرناک نیست.نفسم الهی به حق بزرگی خدا صحیح و سالم دنیا بیای.بقیه چ...
3 مهر 1392

شیرین ترین روزهای من و بابا

گل پسرم سلام   بادوم مامان سلام   داداشت بزرگتره پس اول به اون سلام میکنم بادومه نازنازی من.این روزا حسابی باهات سرگرمم کیانم.بزرگ شدی.شیرینتر و خوردنی تر از قبل شدی.اینقدر که اگه صبح تا شب یه عالمه بوست نکنم دلم آروم نمیگیره.همش اینور و اونور خونه میری.از مبلا میری بالا و روشون بالا و پایین میپری. منم همش ترس اینکه خدای نکرده با صورت نیوفتی پایین هی صلوات و آیت الکرسی می خونم برات.آخه چند روز پیش تند تند راه افتاده بودی دنبال بابا.رفتی تو اتاق و یهو دیدم صدای گریه ات بلند شد .منم دویدم اتاق و دیدم بابا بغلت کرده تا نگام افتاد به لبت جیگرم آتیش گرفت.افتادی و دندونت گرفته بود به لبت.لبت پاره شده بود.الهی ماما...
20 شهريور 1392

نی نی کوچولوئه مامان و بابا

سلااام بادوم کوچولوئه مامان حتما میگی چرا بادوم؟؟ آخه داداشت وقتی هنوز تو دل مامانی بود و من هنوز نمیدونستم پسره،وقتی می خواستم باهاش حرف بزنم بهش میگفتم فندق.تا وقتی متوجه شدیم پسره و از همون روز دیگه کیان صداش کردیم.حالا مثل تو که نمیدونم دختری یا پسر،برای همین تا روزی که متوجه بشیم چی هستی بادوم کوچولوئه مامانی.لابد با خودت میگی چرا برام یه وبلاگ جدا درست نگردی؟ خواستم اینطوری خاطرات و اتفاقات قشنگ دو تا فرشته ی خونمون رو تو یه وبلاگ بنویسم.هم کنترلش راحت تره هم اینکه روزای قشنگ با هم بودنتون رو یه جا داشته باشید. بادومکم،عزیزم این روزا داری تو دل مامانی برای خودت بزرگ میشی.خیلی زود این روزا میگذره و تا چشم باز میکنم بغلم...
3 شهريور 1392