مامانی برگشت!
سلام قند عسلم
شاید از مامانی دلخور باشی که چرا یه مدته وبلاگت رو به امون خدا گذاشته و رفته!که تو منتظری مامانی هرروز برات بنویسه که چطور داری توی وجودش بزرگ می شی و من مادرتر!عزیزم مامانی برگشت اما با یه دل شکسته و چشمایی که هرروز به یاد پدرم خیس میشن!
کوچولوی عسلی مامان و بابا،مامان نبود واسه اینکه بابا بزرگت فوت کرد!مامانت پدرش و از دست داد بی اونکه حتی برای بار آخر دیده باشتش.نمی دونی چقدر دلم خونه ! آرزو می کنم ای کاش یکی میزد توی گوشم و می گفت همه ی این اتفاقا یه کابوسه!که من باز بخندم و توی وبلاگت از غصه ام ننویسم. همه کس مامان ، 4 آذر 90 پدر بزرگت رفت پیش خدا،بی اونکه روی ماهتو ببینه،و این حسرت توی دلم موند که بعد به دنیا اومدنت بابام پیشونیمو ببوسه!
یادگاری: داری یواش یواش بزرگ میشی دلبرم.دارم کم کم حس می کنم بزرگ شدنت رو.الان دیگه تقریبا توی ماه سوم هستیم.سونو و ازمایشات اولیه رو انجام دادم.خدا رو شکر مسئله ای ندارم و تو هم خدارو شکر داری تخته گاز بزرگ میشی کوچولوی من.
یادگاری:اصلا ویار ندارم.نه حالت تهوعی نه اذیت شدن از بویی!خدا رو شکر،دردونه ام اصلا مامانشو اذیت نکرده تا الان.الهی فدات شم که اینقدر ناز و کوچولویی.