کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
سارا جونسارا جون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

عزیز دل مامانی و بابایی

پنج هفته و چهار روزگی

سلام عزیز دل مامان و بابا مامان دیروز رفت دکتر،البته بعد از کلی تلاش برای انتخاب بهترین دکتر.خانم دکتری که قراره ان شاالله توی خشمل و از شکم مامانی در بیاره و بذاره بغلم خانم دکتر" ذاکرحسینی" هستش نفسم. دیروز که معاینه ام کرد گفت تو 5 هفته و 3 روزه که توی دل مامانی هستی.که با احتساب امروز میشه 5 هفته و 4 روز.برام سونوگرافی و آزمایشات روتین بارداری رو نوشته تا انجام بدم مامانی.بابا خیلی دلش می خواد موقعی که سونوگرافی میشم بیاد و صدای قلب نازت رو بشنوه،آخه خانم دکتر مهلبون گفت که عزیز دل مامانی و بابایی قلبش داره می تپه دیگه.الهی دورت بگردم من.     خدا رو شکر تا الان که مامانی هیچ مشکلی نداشته،نه حالت تهوعی نه سوزش سر د...
24 بهمن 1390

کوچول موچول مامان

سلام عزیز مامانی این روزها دیگه واقعا دارم حس مادر شدن رو احساس می کنم.کمر و دل مامانی این چند روز خیلی درد می کنه.فدات بشم که می خوای تند تند بزرگ بشی و بیای بغل مامان و بابا.امروز یکم دل مامانی گرفت و گریه کردم.نمی دونم از چی بود ولی اینو مطمئنم که از ناراحتی نبود.هر روز برای اینکه سالم و سلامت بیای بغلمون آیت الکرسی و قرآن می خونم که ان شاالله در پناه خدا باشی کوچول موچول نازم. با اینکه الان اندازه عدسی و خیلی کوچولویی ولی لپای خوشملت و می بوسم قربونت برم الهی.
24 بهمن 1390

بابایی

سلام پسر / دختر کوچولوی بابایی، بابایی از الان داره روز شماری میکنه تا تو به دنیا بیای عزیزم.اول قرار بود تولد با تاریخ بابایی مرداد باشه ولی افتادی تیر ماه کوچولوی بابا. بابا دوست داره عزیزم زودتر بیا که مامانت اینقدر به من گیر نده !! لااقل با تو حرف بزنه دیگه به بابایی گیر نمیده الان مامان جونت پیشم نیست رفته تهران خونه مامانش اینا، آخه پدر بزرگت (پدر مامانت) فوت کرده عزیزم ،خدا بیامرزتش بنده خدا تو رو هم ندید. مامانت 10 دی ماه میاد پیش بابایت عزیزم بابایی دوست داره میبوسمت گلم   ...
24 بهمن 1390

مامانی برگشت!

سلام قند عسلم شاید از مامانی دلخور باشی که چرا یه مدته وبلاگت رو به امون خدا گذاشته و رفته!که تو منتظری مامانی هرروز برات بنویسه که چطور داری توی وجودش بزرگ می شی و من مادرتر!عزیزم مامانی برگشت اما با یه دل شکسته و چشمایی که هرروز به یاد پدرم خیس میشن! کوچولوی عسلی مامان و بابا،مامان نبود واسه اینکه بابا بزرگت فوت کرد!مامانت پدرش و از دست داد بی اونکه حتی برای بار آخر دیده باشتش.نمی دونی چقدر دلم خونه ! آرزو می کنم ای کاش یکی میزد توی گوشم و می گفت همه ی این اتفاقا یه کابوسه!که من باز بخندم و توی وبلاگت از غصه ام ننویسم. همه کس مامان ، 4 آذر 90 پدر بزرگت رفت پیش خدا،بی اونکه روی ماهتو ببینه،و این حسرت توی دلم موند که بعد به دنیا اومدنت ب...
24 بهمن 1390