کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
سارا جونسارا جون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

عزیز دل مامانی و بابایی

چندتا نصحیت مادرانه به پسر گلم

حرفای مادر و پسری:   عزیزم شاید یه روزی نتونی چیزی که دوست داری رو داشته باشی اما میتونی چیزایی که داری رو دوست داشته باشی و ازشون لذت ببری . اگه یه روزی خدایی نکرده به یه مشکل بزرگ برخوردی هیچوقت پیش خودت نگو من یه مشکل بزرگ دارم به مشکلت بگو که من یه خدای بزرگ دارممم. هرچیزی که می خوای به خدای خودت بگو اگه بهت داد که نعمته اگه نداد حکمته اما اگه به بنده ناشایست خدا بگی اگه بده میشه منت نده میشه ذلت . اگه خدایی نکرده یه روزی زمین خوردی وقتی بزرگ و عزیزی که دوباره بلند شی عمرو  وقت و انرژی خودتو نزار برای اینکه دنبال خوشبختی بگردی خوشبختی نزدیک توست همین الان تو خوشبختی !!! با کسانی ار...
20 شهريور 1391

خوشمل خوشملا...

شیطونکم سلام امروز فقط می خوام چندتا عکس برات بذارم عزیز دلم. دوستت داریـــــــــــــــم یه عالمه                    هرچی بگیـــــــــــــــــم بازم کمه   *ووروجک مامان با عروسکای فسقلیش*   *قربوووووووووون چشمات برم من الهی*   *دلم می خواد قورتت بدم هلوی مامان*     فدات بشم با این کلاه! ...
9 شهريور 1391

واکسیناسیون

پسرگلم وارد 3 ماهگی شد.60 روز از با تو بودن گذشت.با تمام قشنگیهاش،با تمام گریه های شبانه ات،خنده های کوچولوت و قشنگی که تو به زندگیمون دادی.پسرم ،عشقم ازت ممنونم که رنگ زندگی مامان و بابا رو عوض کردی.به زندگیمون جون تازه دادی،خوشبختیمون رو کامل کردی و بودن کنار تو و در آغوش گرفتنت بهترین حسی رو به من و بابا هدیه میکنه. دیروز با مادر بزرگت و آقا جون بردیمت مرکز بهداشت و واکسن دو ماهگیت رو زدیم.بمیرم که تا واکسن رو بهت زدن زدی زیر گریه.قربونت برم شک نکن اگه برای سلامتی خودت نبود عمرا نمیذاشتم بهت آمپول بزنن.ولی این واکسنا برای سلامتی خودته عزیزکم.الهی هیچوقت پات به دکتر و بیمارستان باز نشه فدات شم.منم کل راه محکم بغلت کرده بودم و نازت میک...
8 شهريور 1391

پسرکم مسلمون شد!

عشقم سلام اول از همه ازت معذرت می خوام که اینقدر دیر به دیر وبلاگت رو آپ میکنم گل پسری.اینو بذار به حساب اینکه یه مامانی هستم که حسابی سرم با شازده کوچولوم گرمه و کمتر می تونم برات بنویسم.ولی قول میدم که همیشه وبلاگت رو برات اپ کنم و از اتفاقا و لحظه های قشنگ زندگیت برات بنویسم عزیزم. خبر مهم اینکه چهارشنبه 25 مرداد ماه بردیمت و ختنه ات کردیم فدات شم.الهی بمیرم که وقتی دکتر آمپول بی حسی رو برات زد یه کوچولو گریه کردی منم همون جا وسط مطب زدم زیر گریه.طاقت گریه هاتو نداشتم عزیزم.اما چیکار میشد کرد؟؟؟باید این اتفاق میوفتاد و تو بنا به سنتی که هست مسلمون میشدی.بیشتر اینکه مسلمون خونده بشی با اینکار،من تو رو مــــــــــــــــــــــــــــ...
2 شهريور 1391

کیان 1.5 ماهه ی من

روزا دارن میگذرن و من هرروز عاشقتر میشم.عاشق فسقلی که خدا بهمون داده. کیانــــــــــــــم،پسرم سلام قربونت برم که داری بزرگ و بزرگتر میشی.هرروز دارم تغییرات و توی وجوودت میبینم.شیطون و بلا هم که هستی.کارایی می کنی که منو بابا داریم شاخ در میاریم.آخه دو روز پیش بعد از ظهر که 3 تایی لالا کرده بودیم وقتی بیدار شدم دیدم به پهلو برگشتی و خوابیدی.زودی بابا رو بیدار کردم تا ببینتت.ای جووووونم که مثل فرشته ها خوابیده بودی.وقتی شیر می خوری به من نگاه می کنی و هی دست از شیر خوردن برمیداری و بهم می خندی. عادت کردی من مدام قربون صدقه ات برم،وگرنه شیر نمی خوری و همینطور ثابت می مونی.کافیه فقط یه دقیقه دیرتر برسم بهت و بغلت کنم و بخوام بهت ش...
21 مرداد 1391

پسر گلم 1 ماهه شد!

این روزا حسابی برای خودت داری بزرگ میشی عزیزم.پسرک شیطون و بلا ی خودم امروز یک ماهه شدی.الهی قربووووووووووووووووونت برم من که یک ماه پیش نوی همچین روزی تو اومدی بغلم و به دنیا اومدی و زندگی من و بابا رو رنگی تر کردی.راستی یک ماهگی تو مصادف شد با تولد بابایی.قربون بابایی برم که امروز تولدش بود و ما هم براش کیک درست کردیم ولی سال دیگه به امید خدا براش تولد می گیریم حسابی ان شاالله.راستی بردت چکاپ و به امید خدا همه چیزت نرمال و خوب بود.وزن تولدت چون کم بود و 2900 بودی ولی الان که یک ماهته شکر خدا 4250 شدی.دکترت که حسابی راضی بود.فدات شم که تند تند داری بزرگ میشی.شبا خوب می خوابی وای بعضی روزا یکم شکم درد می گیری که دکتر که بردیمت گفت این تا 3 ...
7 مرداد 1391

روزای قشنگ با تو بودن

پسرکم این روزا کم کم داری برای خودت بزرگ میشی.چون این مدت درگیر کارات بودم کمتر تونستم بیام و وبلاگت رو آپ کنم.ولی قول میدم بعد از اینکه از چهلگی در اومدیم حسابی برات عکسای قشنگت رو بذارم و وبلاگت رو آپ کنم و از اتفاقا و شلطونیات بنویسم.عزیزکم فقط اینو بگم که بند نافت روز 8 تولدت افتاد.اله قربونت برم که حسابی دل من و بابا رو بردی و همه قشنگی و شیرینی زتدگیمون شدی.هرچند شبها هم حسابی برای خودت سر و صدا در میاری و داد و بیداد راه میندازی و کافیه فقط یه لحظه ی خیلی کوتاه حواسمون بهت نباشه اونوقته که حسابی خونه رو میذاری رو سرت قربووووووووووووووونت برم من .تقریبا شبها سر ساعت از خواب بیدار میشی و شیر می خوری.انگار کوک شده باشی.ساعت 2 و 5 شما بی...
26 تير 1391

خاطره زایمان

الان که برات می نویسم کنارم دراز کشیدی و خوابی.یه فرشته ی کوچولو  و ناز که با دلبریاش ،دل من و بابا و مامان جونش رو برده.عزیزکم،کیانم الان ١٠روزه که کنارمی.١٠ روزه  که به دنیا اومدی و این قشنگترین اتفاق زندگی من بعد از آشنایی با پدرته.حالا برات از روز زایمان مگم که بدونی اون روز چه بر من گذشت: بنا به تشخیص خانم دکتر دیگه باید به دنیا میومدی.با اینکه به وقت زایمان مونده بود ولی دکتر بهم گفت که سخ شنبه 6 تیر برای زایمان برم بیمارستان.منم حسابی استرس گرفته بودم.خوب خودمو برای هفته دیگه داشتم آماده میکردم اما گل پسرم تصمیم خودشو گرفته بود و می خواست زودتر به دنیا بیاد.دقیقا روز سه شنبه هم هفته 38 بودی.صبح زود با ارامش از خواب بیدا...
15 تير 1391

شـــــــــــــــــوک بزرگ

پسرم ،گل پسرم   یه خبر دارم برات که اگه بهت بگم خودت هم تعجب میکنی!البته اینا همش به خاطر خود وورجکته و احتمالا خواستی مامان و بابا رو سورپرایز کنی !! واقعا هم کردی و من هنوز تو شــــــــــــوکم. دیروز بعد از 2 هفته رفتم معاینه و چکاپ.دکتر که معاینه کرد برگشت و بهم گفت دیگه وقتشه!منم خوشحال از اینکه حتما می خواد بگه هفته دیگه زایمانته بهش گفتم :بله خانم دکتر.این انتظار هم داره کم کم تموم میشه که خانم دکتر با مهربونی همیشگیش گفت : فردا برو بیمارستان تا نی نی رو به دنیا بیاریم.!!! منو بگو! می تونی قیافه مامانی و تجسم کنی؟؟؟ چشام شده بود اندازه بابا غورقوری! گفتم فردا؟که خانم دکتر گفت حسابی بزرگ شدی و جات خیلی تن...
5 تير 1391