کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
سارا جونسارا جون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

عزیز دل مامانی و بابایی

پسری 9 ماهه و عید 92

1392/1/23 17:01
نویسنده : مامان فرزانه
194 بازدید
اشتراک گذاری

سلام شاهزاده ی من

دلخور نباشیا.. خوب با وجود یه پسر شیطون 9 ماهه که داره راه میوفته و همش از اینور خونه میره اونور خونه و به همه جای خونه سرک میکشه،دیگه از مامان نباید انتظار داشته باشی که تند تند بیام . برات بنویسم پسر گلم.ماشاالله اینقدر شیطون شدی که حد نداره.مدام توپ کوچولوهاتو پرت میکنی اینور و اونور خونه و تند تند چهار دست و پا میری و میاریشون.تازه گیا هم که به پریز و سیم علاقه ی خاصی نشون میدی و همش دنبال اینی که مامان حواسش نباشه تا بری و دست به سیم های پشت تلوزیون بزنی...

وقتایی که حوصلمون رو نداری میری تو خونه بازیت و همونجا با اسباب بازیات مشغول میشی.منم خیالم راحته که حداقل اونجا وسیله خطرناک نداری که مدام بخوام بترسم.عاشق عینک بابایی شدی.فقط کافیه بابا عینک بزنه اونوقته که تو هرجای خونه باشی و ببینی چنان با ذوق و عجله میای سمت بابا و از سر و کول بابا بالا میری تا عینکشو برداری...وقتایی هم که خسته میشی سرتو میذاری رو شکم یا پای بابایی و واسه خودت کوچولو کوچولو حرف میزنی...من قربونت برم الهی با این دلبریات.

حالا بریم سراغ عید و شیرینترین عیدی که مامان تا حالا داشته،اگه گفتی چرا؟؟؟ برای اینکه امسال اولین عیدی بود که پاره ی تنم بغلم بود.پارسال تو شکم مامانی وول می خوردی عزیزدلم.

من و تو 10 اسفند رفتیم تهران خونه مامان جون.اینقدر مامان جون و دوست داری که حد نداره.همش دلت میخواست بغل اون باشی یا کنار مامانی بشینی.ناقلا شده بودی و از بغل مامان جونی دیگه بغل من نمیومدی.فقط کافی بود مامانی بلند شه و بخواد کاری کنه ،تو حسابی جیغ جیغ میکردی که یعنی منم ببر...تهران اولین برف عمرت و هم دیدی... ان شاالله صد و بیست فصل زمستون و بهار و تابستون و پاییز و تو زندگیت داشته باشی نفسم.یه دل سیر هم برف بازی کردی... اینجا که از برف خبری نیست(اهواز).ولی قول میدم هرسال زمستون حتما بریم تهران که برف بازی کنی پسمل طلا.

29 اسفند هم بابایی اومد تهران و صبح روز سال تحویل رفتیم شمال.هورراااااااا.... یه ساعت قبل سال تحویل رسیدیم نور و مامان جونی زوده زود سفره هفت سین و چید و سال تحویل شد... عیدت مبارک باشه شیرمرد من.

تا 5 عید هم شمال بودیم و حسابی هم گشتیم.فقط چون دریا کثیف بود دیگه پا به آب نشدیم.چون ترسیدیم مریض شی عزیزم.

6 عید هم ساعت 8.30 شب پرواز داشتیم به اهواز.برگشتیم خونه و دلمون هم حسابی موند تهران پیش مامان جونی و خاله فاطمه و فیروزه و دایی علیرضا... کاش یه جورایی میشد بابا رو منتقل کنن تهران و بریم از اهواز.تو خودت هم اونجا رو بیشتر دوست داری...

پسر آریایی من:

بهار 92 برای من زیباترین بهار بود.از خدای بزرگ سپاسگذارم که تو را به زندگیمان بخشید که تو شیرین ترین هدیه ی زندگی هستی.بهار من بودن کنار تو و دیدن خنده هایت و بزرگ شدنت و تندرستی توست.الهی 120 بهار زیبا با تنی سلامت و دلی پر از عشق داشته باشی.این دعای تحویل سال من برای پسرم.

دوستت دارم یـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه عالمه.

بوس

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)