کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
سارا جونسارا جون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

عزیز دل مامانی و بابایی

شمارش معکوس برای تولد پسری

سلام دوردونه ی مامان و بابا مامان اومده با یه عالمه خبر و شیرینکاریات فدات شم. الان که برات می نویسم تقربا 11 ما و نیمه  هستی.تقریبا یعنی دو روز دیگه میشی 11 ماهو نیمه.برای خودت حسابی بزرگ شدی و مرد.شیطونیات هم که روز به روز بیشتر میشه.دندون بالاییات هم خدارو شکر در اومد.الان 4 تا مروارید خوشگل تو دهنت داری که وقتی می خندی دلم می خواد قورتت بدم خرگوشکم.از مبل و تخت و میز تلوزیون بالا میری و مدام به پریز برق می خوای دست بزنی.منم که آماده باش زودی میام و بغلت می کنم.قاشقت رو میگیری دستت و خوردن و تمرین میکنی.غذا رو تا بخوای برسونی به دهنت همش خالی میکنی ولی همینکه قاشقو میاری بالا و میبری دهنت یه دنیا شیرینه. فقط کافی...
20 خرداد 1392

کیان و مامان

سلام شیر مرد من   اندر احوالاتمون بگم برات که: اینقدر شیطون شدی که نگو.یه چیز میگم یه چیز میشنوی.حسابی بلا شدی.از در و دیوار خونه بالا میری.منم همش باید دنبالت هی اینور و اونور بیام مبادا از جایی بیوفتی یا خدا نکرده سرت جایی بخوره... به لطف تو و این وول خوردنات منم یه ورزشی میکنم عزیزم. خدارو شکر غذا خوب میخوری.بابا میگه مثل من شکمویی!!عاشق طالبی و هندونه هستی.توت هم میخوری ولی من بهت نمیدم زیاد. چون زیر یکسال ممکنه حساسیت بیاره برات.ولی تا دلت بخواد بستنی دوست داری.فقط کافیه مامان یکم از بستنیت بخوره..داد و بیدادی راه میندازی که حد نداره قربونت برم. تولدت کم کم داره نزدیک میشه.نمیدونی چقدر خوشحالم.ا...
25 ارديبهشت 1392

پسر 10 ماهه من

پسر گلم ،شیرینی زندگیم سلام شیطون شدی،بلا شدی،آقا شدی.. هرچی بگم کم گفتم..اینقدر شیرین شدی(البته بودی) که دلم می خواد جاشکلات قورتت بدم.دیروز دراز کشیده بودم و داشتم تی وی میدیدم... تو هم داشتی تو خونه بازیت بازی میکردی یهو گفتی ماما منم برگشتم دیدمت و دیدم لبای نازتو غنچه کردی قربونت برم. من زودی بلند شدم و بغلت کردم یه بوس آبدار خوشمزه از لپای پسر گلم گرفتم.بعد تو لبتو گذاشتی رو لپم که مثلا داری بوسم می کنی...ای جووووووووون دلم ..تمام خستگی های روزم از تنم در رفت.. فعلا با کمک دیوار و مبل و میز راه میری...مثل ووروجکا لم میدی به من و میاستی..منم تند تند لپاتو بوس میکنم و تو هم غش غش میخندی... وقتایی که بابا خونه هست ...
14 ارديبهشت 1392

چقدر سخت است مادر بودن

چقدر سخت است مادر بودن! گاه و بیگاه دلم میگیرد از فکرهایی که بی دلیل آزارم میدهند! "اگر چنان شود"ها دیگر امانم را بریده اند! از بعد از تولد دلبندم عجیب جان عزیز شده ام! و همه اش بخاطر گوهر وجود فرزندم است... این روزها حال این سالهای مادرم را درک میکنم! چه شبهایی را به صبح رسانیده است بی آنکه حتی ذره ای از آن را احساس کرده باشم! غمگینم... کاش می توانستم قسمت کوچکی از محبت هایش را جبران کنم! چقدر مادر بودن سخت است! وقتی بدانی دلبندت کسالت دارد گویی بند بند وجودت را به آتش کشیده اند! ممکن است شب تا صبح را فقط اشک بریزی بی آنکه کسی حالت را بفهمد! دیگران برچسب حساس بودن بر پیشانی ات مینشانند! چقدر سخت است مادر بودن! گاهی...
31 فروردين 1392

پسری 9 ماهه و عید 92

سلام شاهزاده ی من دلخور نباشیا.. خوب با وجود یه پسر شیطون 9 ماهه که داره راه میوفته و همش از اینور خونه میره اونور خونه و به همه جای خونه سرک میکشه،دیگه از مامان نباید انتظار داشته باشی که تند تند بیام . برات بنویسم پسر گلم.ماشاالله اینقدر شیطون شدی که حد نداره.مدام توپ کوچولوهاتو پرت میکنی اینور و اونور خونه و تند تند چهار دست و پا میری و میاریشون.تازه گیا هم که به پریز و سیم علاقه ی خاصی نشون میدی و همش دنبال اینی که مامان حواسش نباشه تا بری و دست به سیم های پشت تلوزیون بزنی... وقتایی که حوصلمون رو نداری میری تو خونه بازیت و همونجا با اسباب بازیات مشغول میشی.منم خیالم راحته که حداقل اونجا وسیله خطرناک نداری که مدام بخوام بترس...
23 فروردين 1392